در حال بارگذاری ...

« شما شیعه ها فکر می کنید ما سنی ها حسین بن علی را دوست نداریم. ولی ما امام حسین را خیلی دوست داریم و از این جهت از شما شیعه تریم!»

 خ. عظیمی 
 
از شما شیعه تریم! 
برای بازدید به مناطق عملیاتی غرب کشور رفته بودیم. در یکی از مناطق مرزی یک پیشمرگ کُرد سُنّی را دیدیم که حالا دیگر پا به سن گذاشته بود و محاسنی سفید داشت. 
ایشان با وجود پیری، همچنان دلیری و روحیه جوانی خود را حفظ کرده بودند و در منطقه مرزی در حال دیده بانی بودند. 
ایشان جلوی ما ایستاد و گفت: «شما شیعه ها فکر می کنید ما سنی ها حسین بن علی را دوست نداریم. ولی ما امام حسین را خیلی دوست داریم و از این جهت از شما شیعه تریم!» 
می گفت: «تا جان در بدن دارم برای دفاع از انقلاب و اسلام می گذارم تا انشاالله این انقلاب را به دست صاحبش امام زمان برسانیم.» 
محبتی که سنی و شیعه نمی شناخت 
اکثر مردم مهاباد، سُنّی اند و خانواده های شیعه انگشت شمار. از طرف دیگر به دلیل کوچکی شهر، خانواده ها معمولا همدیگر را به اسم می شناسند. 
برای دیدار یکی از دوستانم که شیعه بود، به این شهر رفته بودم. وارد مهاباد شدیم ولی خانه دوستم را پیدا نمی کردم. وقتی که می خواستم از یکی از برادران اهل سنت آدرس را بپرسم، او متوجه شد که من شیعه هستم. آدرس را که گفتم فهمید که باید به آن طرف شهر می رفتیم و مسیر را به کلی اشتباه آمده ایم. 
این برادر اهل سنت، برای کمک به ما از آن طرف شهر با ماشین خودش جلوی ما راه افتاد و ما را به سمت خانه دوستم برد و درست تا در خانه ما را همراهی کرد تا مبادا آدرس را گم کنیم. 
وقتی که رسیدیم باز هم نرفت! منتظر ایستاده بود تا ببیند آیا دوست ما در خانه هست یا نه. می گفت اگر دوست تان خانه نباشد باید امشب را مهمان من باشید. بالاخره دوست ما در را باز کرد و این برادر مطمئن شد که ما بلاتکلیف نمی مانیم و رفت. 
من از این همه محبت که این برادر اهل سنت نثار ما کرد، بدون اینکه شیعه و سنی بودن طرفین را در نظر بگیرد، خیلی شرمنده شدم. همچنین به دلیل روابط خوبی که اهل سنت و اهل تشیع در شهر داشتند خیلی خوشحال شدم.
ذره ای از محبت بومی ها کم نشد! 
در زمان جنگ، منافقین برای از بین بردن رزمندگان، علاوه بر ترور و حذف فیزیکی، روش های دیگری را نیز به کار می بردند. از جمله این روش ها، ایجاد بی آبرویی و شایعه پشت سر رزمنده ها بود. کار به جایی رسیده بود که حتی بعضی از رزمنده ها به دلیل شیوع این شایعات حدّ خوردند! 
پشت سر پدر و مادر من هم که هر دو رزمنده بودند حرف های زیادی زده بودند، ولی نتوانسته بودند به هدفشان برسند. جالب اینکه 2 نفر از منافقین به مادرم گفته بودند ما توانستیم نظر افراد غیربومی را در مورد شما عوض کنیم ولی هرکار کردیم نتوانستیم تغییری در دیدگاه بومی های اینجا علیه شما ایجاد کنیم. ما نتوانستیم ذره ای از محبت بومی ها نسبت به شما کم کنیم. دلیل عدم موفقیت نقشه مان هم همین بومی ها بودند. 
پدر و مادر من، هر دو در زمان جنگ در کردستان رزمنده بودند. آنها سالها در میان اهل سنت آن مناطق زندگی کرده بودند. 
پیش فرض های ذهنی مان تغییر کرد 
برای اردوی راهیان نور رفته بودیم کردستان. بعضی از فرماندهان زمان جنگ که در کردستان فرماندهی می کردند هم همراهمان بودند. 
از یکی از مناطق بازدید می کردیم که دیدم سربازی با گام های بلند و سریع خودش را رساند به یکی از فرماندهان که در زمان جنگ در مهاباد بود. و خیلی با شدت شروع کرد به روبوسی و ابراز علاقه به ایشان. 
ما تعجب کردیم که چه سنخیتی بین این سرباز جوان و سردار جنگ وجود دارد؟ خود سردار هم تعجب کرده بود. چون سرباز به شکلی ابراز علاقه می کرد که انگار سالهاست که ایشان را می شناسد و رفیق صمیمی اش را پس از سالها دیده است. سردار علت این همه محبت را از سرباز جویا شد. 
سرباز گفت: پدر من در زمان جنگ پیشمرگ شما بود. و به قدری شما را دوست داشت و دارد که همیشه از شما برای تعریف می کند. من هم به دلیل تعریف های پدرم شما را خیلی دوست دارم. بعد هم با ایشان عکس یادگاری انداخت و تا آخرین لحظه که حرکت کردیم در کنارش ماند. 
اما تعجب ما وقتی بیشتر شد که فهمیدیم این سرباز جوان اهل سنت بود و فرمانده شیعه! این عمق محبتی که بین این سردار شیعه و پدر آن سرباز بود همه را متعجب کرد. آنقدر این علاقه برادر اهل سنت زیاد بود که حتی به فرزندش هم آن را منتقل کرده بود. 
در حالی که ما در توهمات خودمان نمی توانیم تصور کنیم که یک سنّی و یک شیعه اینقدر همدیگر را دوست داشته باشند و به هم علاقه مند باشند، این اتفاق خیلی از پیش فرض های ذهنی مان را تغییر داد. 




نظرات کاربران